دیروز خیلی خراب بودم ظهر ماهی درست کردم و سبزی پلو برا طلا هم مرغ که نخورد. بعد از ظهر خوابیدم اصلا دلم نمیخواست دیگه بیدار بشم. عصرم رفتیم دور دور . حالم بهتر شده بود.
مامانم زنگ زد جالبه که ازرخواهرم جانبداری میکرد. تا من باشم دیگه به فکر کسی نباشم بگو احمق مریضی خوب سفارش خودتو ثبت کن گور بابای بقیه چه دلیلی داره اخه واسه اونا هم میگیری. دیگه ببینم ادم میشم فقط و فقط منافع خودمو در نظر بگیرم.
طلا صبحا دیر بیدار میشه چون شبا دیر میخوابه روانی شدم باباشم همینجوره . اصلا خوابم حرامه. امروز از ساعت 7 تا 8 تو خواب هزار بار این بچه رو اماده کردم فرستادم مدرسه.
دیروز عصر یه دفعه دلم هوای بکی از دوستامو کرد تو تلگرام بهش پیام دادم بعد یک سال و نیم، دو تا تیک خورد جواب نداد گفتم ای بی معرفت. زود قضاوت کردم اخه چن دقیقه بعد زنگ زد و کلی با هم حرف زدیم. همش میگفت رها خوبی زندگیت خوبه. نتونستم راحت باهاش حرف بزنم ولی خیلی حالم بهتر شد.
امروز گوش شیطون کر میرم کلاس زبان. پنج شنبه رفتم مصاحبه. یه جوری بدم اومد مدرسش یه اقای جوون بود احساس کردم به جای تشخیص سطح زبانم امارمو میگیره نه اینکه من تحفه باشم شاید کنجکاو بود. خلاصه خوشم نیومد امروز میرم اگه دوست نداشتم میرم جای دیگه.
اصلا به درک که مادرشوور میاد جلوی من اون همه ناله میکنه که دخترم میخواد جابجا بشه خونش و پول رهنش کمه و حتی یه خیابون اونورتر اینجایی که هست کلی باید بذاره روش و بعد یه دفعه میبینم از شرق تهران رفته ظفر خونه گرفته و شوهر راحت میگه بابام ساپورتش کرده اونوقت ما سالهاست تو یه خونه طبقه چهارم بدون اسانسور با بچه کوچیکیم یه بار نگفتن کمک کنیم از اینجا برین.
اصلا به درک که دلخوشی این روزام یه بسته پستی بود که خواهر بی فکرم راحت دادش رفت.
به درک که 14 روزه به زور روزی سه بار دارم به این بچه دارو میخورونم اما انگار علایم عفونت معده ش برطرف نشده
به درک که دیروز سر احمق بازی خواهرم کلی سر بابا مامانم داد کشیدم و الان کلی ناراحتم
حالم خرابه تپش قلب دارم و اضطراب. وقتی این افسردگی بهم هجوم میاره دلم میخواد فقط بخوابم اما نمیشه یکی دارو میخواد یکی ناهار میخواد.
حس بدی دارم با هرکدوم از دوستای قدیمیم بعد مدتی تماس میگیرم یه جهش بزرگ تو زندگیشون داشتن اما من از جام تکون نخوردم.
خسته ام کاش بذارن بخوابم
یعنی دارم از عصبانیت منفجر میشم . یه سفارش اینترنتی برا خودم داشتم گفتم کنارش م برا دو تا بوادرزاده ها یه چی سفارش بدم من که دارم پول پست میدم . ادرس مامانم اینا رو دادم تو تلگرامم برا خواهرم نوشتم که کدوما مال بچه هاست و...
وای خدا امروز صبح زن داداش زنگ زد تشکر که وای این همه چیز چیه برا بچه ها سفارش دادی انگار یه پارچ اب یخ ریختن روم. همه بسته رو داده بودن به اونا. انقد داد زدم و عصبی شدم الان معده م داره از درد میترکه اخه ادم انقد بی توجه یعنی سواد نداشتی بخونی من چی نوشتم روی هرکدوم هم که اسم داشت وای خدا. خوب همین جور زندگی رو یلخی میگیرم که همیشه به خودمون بدهکاریم. اونا هم زودی زنگ زدن که اشتباه شده . هم مالم رفت هم ابروم هم اعصابم . زنگ زدم گفتم چون بچه ها بهشون ذوق کردن بمونه پبششون.
خدا شاهده بخاطر پولش نیست اخه نباید یه کم دقت کنن من خبر مرگم چی نوشتم .
دیشب خوش گذشت با شوهر و طلا شام رفتیم بیرون بعدشم رفتیم پارک. من تو ماشین نشستم اخه سرد بود. ولی الان کلا از دماغم درومد. واقعا نمیدونم دیگه چی بگم. این حجم بی توجهی. بیخیالی . اهمیت ندادن به خواسته های دیگران نمیدونم از کی به ما ارث رسیده باری به هر جهت ، فکر کنید کل بسته پستی رو همونجوری برداشتن تحویل دادن حالا خوبه باز کردن و نیگاش کردن. وای بد جور دارم میسوزم.
دیروز صبح چقد بدو بدو کردم زود رفتم دنبال دخترم میترسیدم دیر برسم از غذای اونجا بخوره چقدم بازیگوشی کرد تا اومد با هم رفتیم خرید لباس زیر میخواستم وضعیت ش هام افتصاح بود 4 تا خریدم بعدشم کلی تو الکتریکی ها گشتم دنبال دوشاخه انتن اخرم تو موبایل فروشی پیداش کردم. مثه چی پشیمون شدم از ماشین بردن . ایستگاه تاکسی جلومون بود ولی مجبور شدیم ماشینو کلی دورتر پارک کنیم و کلی پیاده بریم.
تا رسیدم ته چین رو که برا طلا پخته بودم بهش دادم و بقیه کارای خورش بادمجون و خلاصه لباسای شسته شده رو پهن کردم و یه تشک داشتیم که تو حیاط شستمش و جارو و ساعت دو خودم ناهار خوردم و همسر سه اومد با دست پر نون سنگک و هندونه ناهار اونم دادم بازم یه خروار ظرف شستم و در حال مطالعه خوابم برد. طلا هم پیشم خوابید زود بیدارشدم چای و عصرونه و شوهر هم خواب بود که تا اسم هندونه اومد بیدار شد و سرش دوباره رفت تو کلش بازی کردن بهش گفتم بیا سانس 8 بریم سینما من و من کرد من و طلا اماده شدیم اول رفتیم کتابخونه چن تا کتاب از قبل از عید مال طلا دستمون بود پس دادیم یه رمان برا خودم و دوتا هم داستان برا خودش گرفتم وبعدشم پارک کنار کتابخونه. شلوغ بودو حسابی بچه بازی کرد قبلش به شوور گفتم اگر نظرش عوض شد برا سینما بیاد دنبالمون ،بعید بودولی چشم به راه بودم خیالم برا شام راحت بود که داریم و تا هشت و نیم موندیم پارک دیگه کامل تاریک شده بود. اومدیم دیدم از اون وضعیتی که ما موقع ترک خونه داشتیم یک سانت هم جابجا نشده. دیوار به دیوار رو دیدیم انتن هم شکر خدا بازی درنیوورد و شوهر چند بار که تصویر صاف و اینه رو دید تاکید کرد که یه دونه ام. خخخ
ساعت 11 هم بازی رئال و بایرن که شوهر طرفدار بایرن ه. خدا خدا میکردم بازی تو 90 دقیقه تموم بشه بخوابیم که کشید وقت اضافه و نتیجه اینکه بچه دیر خوابید و صبح هم بیدار نشد بره . باید یه فکری بکنم برا خواب شبش. شاید تبلت رو برا تنبیه ازش بگیرم.
دلم میخواد زودتر این دوره پ بگذره بشینم با قران قشنگم که تازه خریدم قران بخونم.
دیشب کلی بارون بارید و رعد و برق میومد شوهر چن بار رفت تو حیاط، صبح دیدم تشکی که دیروز شستم دیشب تو بارون بوده خیلی بی خیاله نکرده بیاره بذاره تو بالکن. هیییییی