فکر میکنم یه ماه و نیمه ننوشتم. یه موقعی سر میزنم به پستهای قبلی بعد میبینم یه مدت طولانی چیزی ثبت نکردم همش از خودم میپرسم یعنی چی میکردم اون روزا.
هفته پیش خاله بزرگم اون ور دنیا به رحمت خدا رفت. زندگی خوبی داشت بچه های خوب شوهر خوب. چشم به راه دیدن نتیجه ش بود که فقط دوماه دیگه مونده بود تا تولدش، اما نشد. این خاله ام زن قدری بود. دلم براش نه تنگ شده نه میسوزه خاطره خوب چندانی ندارم ازش اتفاقا چند تا خاطره ناجور هم دارم. تمام مراسمش رو رفتم البته مراسمش خاص بود. کاش من یک صدم کیفیت زندگی خاله مرحومم رو داشته باشم.
این مدت الیس دوبار سرماخورده و اون دو تا هم یه بار همراهیش کردن. امیدوارم این سری نگیرن ازش.
قرص ضد افسردگی رو با مشورت دکتر شروع کردم. البته هنوز نرسیدم به دز مد نظرش. علایم پی ام اس هم کمی خفیف تر شده .
مامانم رفته تهران. دیروز بابام و برادرم رو گفتم ناهار اومدن پیشمون، بعد از ظهرم ماشین پدر شوهر رو قرض گرفتم با نانا و الیس اول رفتیم کلاس موسیقی الیس، بعد هم مرغ فروشی و دست اخر فروشگاه. ماشینو تحویل دادم و سالی رو گرفتم و تا اخر شب له بودم از شدت خستگی دلم میخواست بمیرم، دعوا، کتک کاری جیش، پی پی، جمع کردن هزار باره اسباب بازی از کف خونه، جارو دستی که جز لاینفک وجود خودم شده راه میرم جارو دستمه، کلی هم روزنامه باطله خریدم دنبالشونم واسه کف سرامیکا.شامشونو دادم با الیس دعوام شد برا میم عر زدم بهش گفتم تو سخت ترین شرایط تنها شدم هم زن خونه باید باشم هم مرد بیرون.بچه ها که خوابیدن انگار با جاذبه زمین یکی شده بودم. گاهی وقتا دلم میخواد برم یه خواب طولانی بدون دغدغه. صبح که بیدار شدم همچنان خسته گی تو تنم بود. دیشب وسط مرغ شستن یاد ارزوها و رویاهایی که تو جوونی داشتم و یه فنا رفتن افتادم همینجوری کنار سینک یه فصل گریه کردم. برای یه عده واقعا همینه زنده میمونن تا شاهد مرگ آرزوهاشون باشن.