از صبح ساعت 7 داره برف میباره هی چک کردم شبکه استانی رو رو هی کانال ها رو زیر و رو کردم اما لامصبا تعطیلی تو کارشون نبود ناچارا به زور الیس رو بیدار کردم اولش راضی نمیشد میم گفت ولش کن منم گفتم باشه یه دفعه بیدار شد و سرویس هم از دست داده بود و میم رسوندش.
برف پا گرفته و الان اعلام کردن نوبت عصر تعطیله هی بترکید الان بچه های ما چجوری برگردن. برای اینکه زنگ .... شون بهم نخوره و برنامه های خاصشون کنسل نشه تو این هوا بچه ها رو کشوندن مدرسه. مدرسه تی وی و در و دیوار شده محل تبلیغاتشون.
ما چهارشنبه علیرغم تعطیلی موندیم خونه خودمون. الیس راضی نمیشد بیاد. ولی عصرش بالاخره رفتیم باید ماشیتمون رو میبردیم معاینه فنی نمایندگیش رو اونجا داره.
من رفتم خونه مامانم اینا و میم هم اونطرف البته ده با ماشین باباش برگشته بود. شبم با مامانم کتلت درست کردیم و اونشب همه چی خوب بود.
فردا صبحش بلند شدم دیدم مامانم رختخوابا رو ریخته بهم و رفتم کمکش چند تا چیدم مامانم از بچگی ما عادت داره وقتی میریزه بهم که مرتب کنه تا اون کار رو انجام میده عصبیه البته منم اینجور بودم که سعی دارم خودم رو اصلاح کنم. خلاصه چن تا تشک بزرگ جابجا کردم یه دفعه زیر دلم تیر کشید رفتم جلو بخاری از درد افتادم حالا مامانم فکر میکرد من حامله ام میگفت نکنه داری سقط میکنی بالاخره یه چای و عسل خوردم و حوله گرم گذاشتم بعد نیم ساعت بهتر شدم . بعد عکس رنگی زیر دلم چند باره ناجور درد میگیره.
بعدشم بابام ماشین رو تحویل گرفت و پ ش اومد دنبال الیس بردش و من و مامانم رفتیم سرخاک..دیگه داشتیم برمیگشتیم دختر خاله و پسر خاله ها و شوهر خاله رو دیدیم اومده بودن سر خاک خاله ام. باهاشون رفتیم و بعدشم هر کی جدا برگشت البته اونا کلا خانواده بخوری هستن و بعدش رفتن رستوران.
ظهر مامانم لوبیا پلو درست کرده بود خوردم و به مامانم گفتم بریم بیرون گفت نه شاید دختر خاله که گفته میام بیاد بمونه پشت در. اونا هم چون قرار بود جمعه برگردن تهران برنامه شون فشرده بود.
الیس زنگ زد منو باید ببری بازار خرید دارم گفتم حالا بیا، پدر شوهر رسوندش و البته م ش رفته بود بیمارستان سر زده بود برادرش که پاش شکسته و الیس یه نیم ساعتی پیش بابابزرگش مونده بود. این دایی شوهر داستانهای زیادی با ماداره و البته سر قضیه شمال انگار من و میم باباش رو کشتیم چون م ش میگه نه اونروز تو بیمارستان نه وقتای دیگه اصلا خودش و زنش احوال تو و میم رو نمیپرسن. میخوام نپرسن یعنی اگر دیگه اجازه بدم میم من رو کوچیک کنه و با این حضرات رفت و امد کنه زن نیستم.
الیس اومد و من کرخت دلم میخواست بمیرم اما تو اون سرما از خونه خارج نشم لاجرم! دفترچه بیمه ش رو گذاشتم تو کیفم و با برادرم صحبت کردم از دوستش که دکتر روانپزشک وقت بگیره و زدیم بیرون . بردمش لوازم تحریری و یه هفتاد تومنی گذاشت رو دستم و اصلا حس خرید نداشتم ولی یه تاپ برا خودم خریدم و اصلا دچار استرس شدم مغازه دارا گفتن جنسای عید رو هفته بعد میارن. بیزارم از خرید زورکی ادم باید پول داشته باشه هر وقت چیز قشنگ دید بخره نه دم عید بخاطر دید و بازدید اجباری.
تو راه گوشیم رو چک کردم برادرم زنگ نزده بود اما تو اون سرما تابرگشتیم دیدیم زنگ زده و من نشنیدم که دکتر گفته یه ربع به هشت اونجا باشید . ماشین رو برداشتم و رفتیم و جای پارک درست جلوی مجتمع گیرم اومد و اوه چه خبر بود یه سه ربع نشستیم بچه گشنش شد باز ماشین رو برداشتم دور قمری زدم اون خیابون هم برکت کرده فقط داروخانه و دکتر و دریغ از سوپر مارکت . از،شیرینی فروشی . شیرینی تر گرفتم تو ماشین یه دونه خورد، هوا وحشتناک سرد بود رفتیم باز داخل و باز انتظار.
بالاخره رفتیم تو و دکتر تایید کرد که علت بلوغ زودرس ش وسواس و اضطرابشه و گفتم بهش که اصلا نمیذاره من پا تو اتاقش بذارم و دارو داد تاکید کرد که پیگیری کنم و ایکاش میم بود و میشنید. به مامانم میگم قدیما ده تا بچه میوردن سالم الان من یه دونه بچه دارم نمیتونم سالم بزرگش کنم . باز خدارو شکر که درمان هست و میتونیم پیگیری کنیم.
برگشتیم و دیدم مامانم اژانس گرفته و رفته خونه خاله ام پیش دختر خالم . از بابام پرسیدم چرا منتظر ما نموند گفت زنگ زده گفتی سه نفر جلو مونه دیده دیر میشه . شام خوردم و برا الیس هم کشیدم و برا بابام هم چای و شیرینی بردم و اعصابم بهم ریخته بود به شدت ناراحت بودم اینم اومدنم به شهر پدری صبح قبرستون عصر دکتر، نگرانی برا حال الیس و ...شایدم از اینکه مامانم بعد از ظهر بخاطر دختر خالم با من نیومد،بعدشم زود رفت پیش اونا دلم گرفته بود.بابام گفت ماشین رو بردار برو اونجا که اخر شب هم با مامانت بیاین الیس نذاشت گفت من نمیام و تو هم نباید بری .
خواهر با واتساپ زنگ زد و داشتیم صحبت میکردیم که یه لحظه شوهرش اومد جلو دوربین من سلام کردم و بلانسبت عین چی جواب داد . واقعا دیگه بیش از بیش اعصابم بهم ریخت گفتم دیگه بمیرم تو دعوای اینا دخالت نمیکنم مرتب خواهرم به من زنگ میزد اینو بهش بگو اونو بگو و الان خوش و خرمن و من بده شدم و مصداق واقعی زن و شوهر دعوا کنن من ابله بپرم وسط .
بعدش دیگه کاردم میزدی خونم نمیومد.مامانم اخر شب اومد خاله م رسونده بودش. دیگه هر چی میگفت یه چی جوابش میدادم بدم میاد از این حالم به دهه چهل که میرسی پدرو مادر دیگه یه جور دیگه میشن ترس از دست دادنشون هزار برابر میشه دلم نمیخواست ناراحتش کنم ولی همش نصیحت منم نمیکشیدم بی حوصله بودم و مرتب جوابشو میدادم.
صبح هم اوضاع همین بود و باز سر ظهر خودمو کنترل کردم با الیس یه اتاقو کمک ش کردیم جمع و جور کرد و سایل اضافی رو دور ریختیم و بعدشم میم اومد سراغم و رفتیم خونه پدر شوهر تا عصری بعدش چون باید گاز ماشین خالی میشد سه تایی رفتیم بیرون شهر و کلی تو شهر چرخیدیم اما مگه این 6 لیتر گاز تموم شد.
عصری هم یه سر رفتم باز پیش مامانم اینا و باسلوق خریدم رفتین با چای خوردیم .
دیگه من از حس عذاب وجدان که دل مامانمو شکوندم داشتم میمردم . مرتب میگه این کار رو برای بچه ت بکن اونو بکن. منم واقعا بهم می ریزم چون اصلا اجتماعی نبودن ما براش مساله نبود مهمون که میومد ما فرار میکردیم مامانم اصلا سعی نمیکرد این مشکل رو حل کنه من هنوزم به شدت خجالتی ام از بس که جایی میرفتیم بهمون چشم غره میرفت از یه بچه 5 ساله توقع داشت مثه یه زن بزرگ رفتار کنه بعد الان که نصیحت میشنوم داغون میشم من هموز تاوان تربیت اشتباهشون رو دارم پس میدم و مامان من فکر میکنه عقل کل هست و منم جواب میدم که مادر من تو چه قدمی برای مشکلات روحی ما برداشتی هیچی یه دختر چشم و گوش بسته 18 ساله رو فرستادی هزار کیلومتر دورتر. چه قدرسختی کشیدم برای تعامل با ادمها چقد ناتوان بودم تو خانواده شوهر برای یه احوالپرسی ساده هم عذاب میکشیدم بس که مامانم کم رفت و امد کرد و بس که اعتماد بنفسمون رو له کرد.وارد یه دو صد متر شده بودم که بقیه همسن و سالام بیست متر جلوتر از من بودن چقد رو خودم کار کردم که بلند و غرا حرف بزنم صدام نلرزه صورتم قرمز نشه لپم گل نندازه وبتونم نه بگم. وای خدا این مسیر طولانی رو تنهای تنهای اومدم و همیشه باید رو پای خودم وایمیسادم چون انقد گرفتاری تو خانواده بود که کسی به من نمیرسید من یه تنه بایدجور همه رو میکشیدم که اگه اون یکی شوهرش دیوونه بازی در میاره این یکی خودکش میکنه اون یکی دیر برگشته خوابگاه خیالشون از بابت رها راحت باشه رها ارومه نجیبه سرش به کار خودشه و نهایتش این اسب اروم رو چنان تازیانه ای دنیا زد که هنوزم زخمش بعد 10 سال تازه ست.
چاره چیه باید سکوت کنم میترسم از عذاب وجدان بعد رفتن ادمها که یه جور دیگه زندگی رو تلخ میکنه دنیا انقدر کوتاهه که بهتره دیگه ازش گله نکنم.
اما خوبه که آروم بودی و مشکل درست نکردی من هم خیلی آروم و ساکت هستم و هیچ موقع مشکل درست نکردم. امیدوارم از این به بعد موفق و شاد باشید
باور کن عزیزم زیاد خوب نیست اروم باشیم به نظرم یه جایی ادم به غلیان میوفته ایشالا شما هم شاد و موفق باشید
مامان باباهای نسل ما هم فکر میکردن بهترین کار رو دارن واسمون انجام میدن.آموزش الان رو که نداشتن.نمیشه بهشون ایراد گرفت.ممکنه چند سال دیگه هم بچه هامون بابت کم کاریهامون ازمون شاکی بشن.ولی چه خوبه که تونستی تنهایی رو پای خودت وایسی و اعتماد به نفست رو به دست بیاری
قطعا همینطوره من با این قسمتش که فراموش میکنیم خودمون چه کردیم مشکل دارم