ساعت تقریبا نزدیک شش صبحه. دوساعت پیش متوجه تب سالی کوچولو شدم، تنها راه پایین اوردن تب شیاف بود بهیچ وجه دارو نمیخوره. الان کمی بچه اروم گرفت و خوابید. به نانا نگاه میکنم که یکت راستم خوابیده طفلکم رو تب اب کرده. نیومدم اینجا تا بنویسم چهار شب پیش که تب نانا اوج گرفت بعد هم لرزش شبیه تشنج شد مردم و زنده شدم یا اینکه چقدر این چند روز با دو تا بچه کوچیک مریض کم خوابی کشیدم و خستهام . اومدن بنویسم هیچ مادر خوبی برای بچههام نیستم. مطمئنم آلیس دوستم نداره شایدم ازم متنفره. میدونم نانا و سالی هم دوستم ندارن. من نه فرزند خوبی ام نه همسر خوبی نه مادر خوبی.تغسردگی این روزا تا مرز خودکشی بردتم. کار میکنم گریه میکنم خشم دارم و غم. خستگی پشت خستگی. تنهایی پشت تنهایی . واین عذاب وجدان لعنتی که پشت همه تغییر خلق و خوهام میاد و اصلا نمیذاره لحظهای ارام باشم. امروز ارزو کردم کاش نابارور بودم و با همین علتم از همسر جدا میشدم. حیف از بچههام، من لیاقتشون رو ندارم کاش به جای من ، زن صبوری که حسرت لبخند بچه رو داره مادر میشد.