میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

جمعه طولانی

دیروز شوهر ناظر حوزه بود ساعت 6 صبحانه خورد و دوش گرفت و رفت. منم کمی کتاب خوندم و یکساعتی بعد خوابم بردو تا لنگ ظهر با طلا خوابیدیم . 

برا ناهار ماکارونی درست کردم. خیلییییی دلم میخواست به مامانم اینا بگم بیان خونمون. هم برا اونا تنوع میشد هم ما تنها نمیموندیم. اما راستش ترسیدم یه دفعه شوهر بپیچونه وسط روز بیاد خونه . اینا هم با هم قهر.هرچند میخواستن بیان که باهم بریم در و دشتی جایی. اما خوب نمیشد که بازم نمیخواستن یه ساعتی استراحت کنن اگه از راه میرسید چی.

خدای بزرگ و مهربونم حاجتای من در مقابل توانایی تو یه کن فیکون هست ازدلم خبر داری کارم،محل زندگیم ،اختلافای خانوادگی،قهر دو خانواده .خدا جونم اگه ساکتم و با این همه مشکل و داغ خواهر هنوز سرپام چون به تو ایمان دارم. پشتم به تو گرمه. سپردم به بازوان بلند خودت.نشون به اون نشون که شوهر تا دو نصف شب نیوند و تمام روز تنها بودیم . کاش گفته بودم اومده بودن بالاخره یه جوری میشد. تو مسیر هم بهشون خوش میگذشت اخه دشت پر از شقایقه

الغرض قبل ناهار با طلا رفتیم تو حیاط. من پاچه ها رو بالازدم و چادر نمازم رو حسابی تو تشت شستم .سالی چند بار میشورم دیدم بعضیا اصلا چادر نماز رو نمیشورن ولی من مخصوصا قبل از رمضان حسابی میشورم تازه سجاده هم شستم .اینجا فقط یه ماشین لباسشویی ساده دارم و دوست ندارم تو اون بندازم. خدایا شکر میکنم تورو ولی اخه چرا باید خونه زندگیم و اسباب م یه جای دیگه باشه.خودم جای دیگه.

بعدم رفتیم سراغ ماشین اوه حسابی برقش انداختم حتی کفی های توش رو

بعد هم ناهار خوردیم و دور همی دیدیم و زنگ زدم شوور که عاقا من میخوام تو صف واینسم بیام حوزه شما که فرمود خیر برو نزدیک خونه .

من و طلا هم لباس پوشیدیم راه افتادم سمت مسجد محله. هنوز چند قدمی از خونه دور نشده بودم که یه پیرزنه که دن خونش نشسته بود پرسید شلوغه گفتم والا من تازه دارم میرم گفت پس چرا اینوری میری اونور که هست!بعله تازهوفهمیدم کتابخونه ای که چسب خونمونه حوزه ست.

چقدم خلوت بود بجز هیت ناظر و اجرا بنده بودم و طلا. خوب من هم از ترس اینکه یکی دیگه رای بیاره به همون قبلیه رای دادم و شورا هم نمیشناختم سه تا جوون رو نوشتم بلکم سه تا بیکار از جامعه کم بشه. زود هم برگشتیم خونه.

چادرم خشک شده بود نمازو خوندم و بیهوش شدم از خواب

عصر قرار بود با مامان دوست طلا قرار بذارم بریم پارک. مادر این بچه پزشکه یه جور خاصیه. من نمیدونم چرا اینا انقد خودشون رو جدا بافته میدونن . خودش خواست که لخاطر تنهایی بچه ها بیشتر در ارتباط باشیم اما یه جوریه. حالا بعدا بیشتر میگم راجع بهش

دلم نمیخواست بهش پیام بدم اما انقد بچه گفت و گفت تا پیامک دادم و اونم بعد نیم ساعت پیام داد که ببخشید ما بیرونیم.

همون موقع ما تو پارک بودیم و انفاقا یکی از پسرای همکلاسش که طلا حسابی باهاش جوره با باباش اومدن پارک. پسر مدیرشونه در حقیقت کلی خوش بهشون گذشت و بازی کردن. از رستوران کنار پارک براش یه دست جوجه گرفتن و لی مثه هاپو پشیمون شدم که ماشین نبردم. تزدیکای 10 دیگه بیخیال بازی شدن حالا مگه تاکسی پیدا میشد. داشت گریه میگرفت اگه تنها بودم مشکلی نبود و لی بچه براش سخت بود نیم ساعت پیاده روی راه میرفتیم و مت همش برمیگشتم عقبو میدیم به دنبال تاکسی. نصف مسیر رو رفته بودیم که یه تاکسی مهربون که خانوادش رو اورده بود برای رای دادن و اصلا قصد مسافر کشی نداشت رسوندمون. انقد مستاصل بودم که وقتی وایساد و سوارمون کرد گریه م گرفت.کلی تو دلم براش دعا کردم .خیر ببینه ایشالا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد